پایان مأموریتگرایی
جزئیات سند امنیت ملی آمریکا؛ بازگشت آمریکا به منطق موازنه قدرت!
راهبرد امنیت ملی جدید دولت ترامپ نشاندهنده عبور آگاهانه آمریکا از مأموریتگرایی لیبرال، جنگهای بیپایان و تعهدات ارزشی بهسوی واقعگرایی قدرتمحور، موازنه قوا و اتحادهای معاملهمحور است. در خاورمیانه، تمرکز از مداخله عمیق به تضمین جریان انرژی و کاهش هزینهها تغییر کرده، اما خوشبینی سند با واقعیتهای میدانی در غزه، لبنان، سوریه و یمن همخوان نیست. این شکاف، خطر بدخوانی دوباره واشنگتن از منطقه را برجسته میکند.
فرارو- مارکو کارنلوس، تحلیلگر ارشد مسائل بین الملل و سفیر سابق ایتالیا
به گزارش فرارو به نقل از نشریه میدل ایست ای، راهبرد جدید امنیت ملیِ دولت دونالد ترامپ بهسرعت به کانونِ بحثی جدی درباره آینده جایگاه آمریکا در جهان، مسئولیت ایدئولوژیکِ آشکار و ضدلیبرالِ آن و سرنوشت روابط فراآتلانتیکی تبدیل شده است؛ آن هم در مقطعی حساس که جنگ روسیه و اوکراین وارد مرحلهای تعیینکننده شده است.
پایان مأموریتگرایی؛ بازگشت آمریکا به منطق موازنه قدرت
این سند را میتوان بخشی از ردّ گستردهتر نظم پس از جنگ سرد دانست. راهبرد جدید عمداً از چارچوب «دموکراسی در برابر اتوکراسی» که دولت جو بایدن تنها سه سال پیش آن را محور سیاست خارجی آمریکا قرار داده بود فاصله میگیرد، ایده «سلطه دائمی آمریکا» را صریحاً کنار میگذارد و بهجای آن، از منطق «موازنههای قدرت جهانی و منطقهای» دفاع میکند. در نتیجه، تصویر ارائهشده از سیاست خارجی آمریکا، نه مبتنی بر مأموریتگرایی لیبرال، بلکه متکی بر واقعگرایی قدرتمحور و مدیریت رقابت میان بازیگران بزرگ ترسیم میشود.
در این میان، خاورمیانه جایگاهی ویژه در راهبرد جدید مییابد؛ منطقهای که معنای دکترین جدید آمریکا در آن، نه فقط در گفتهها، بلکه تا حد زیادی در «ناگفتهها» خوانده میشود. اگر این چرخش قرار باشد در یک جمله خلاصه شود، پیام ضمنی آن روشن است: «دورانِ پس از ۱۱ سپتامبر رو به پایان گذاشته است.»
در خاورمیانه، راهبرد جدید آمریکا تأکید میکند هدف اصلی جلوگیری از سلطهی یک قدرت خصمانه بر منابع نفت و گاز و گذرگاههای راهبردی انتقال این منابع است؛ بیآنکه ایالات متحده بار دیگر به «جنگهای بیپایانی» بازگردد که هزینههای سنگین سیاسی، نظامی و اقتصادی بر آن تحمیل کرد. در نتیجه، راهبرد امنیت ملی تصویر یک چرخش بنیادین را ترسیم میکند: فاصله گرفتن از درگیری سیاسی و نظامیِ عمیق در خاورمیانه؛ همان درگیریای که دههها شاکله سیاست خارجی و دفاعی ایالات متحده را شکل داده بود. در این چارچوب، تمرکز جدید کمتر بر حفظ یک «صحنه بحرانزده» متکی بر حضور و مداخله دائمی است و بیشتر بر تضمین تداوم جریان انرژی حیاتی و استمرار روابط تجاری استوار میشود.
این تغییر همانند دیگر بخشهای راهبرد امنیت ملی بر بازتعریف اولویتها و منافع ایالات متحده استوار است و بر چند فرض کلیدی تکیه دارد: استقلال انرژی آمریکا، «تضعیفشدن» تهدید هستهای ایران از نگاه سند و حرکت ظاهری منطقه بهسوی کاهش تنش و حلوفصل منازعات. در همین چارچوب، سند حتی بهصراحت تأکید میکند که خاورمیانه «دیگر آن محرک دائمی و منبع بالقوه یک فاجعه قریبالوقوع نیست که زمانی بود». جمعبندی متن روشن است: راهبرد امنیت ملی جدید، از عبور تدریجی آمریکا از «جنگهای بیپایان» و حرکت بهسوی واگذاری بار مسئولیت امنیتی و سیاسی به بازیگران منطقهای خبر میدهد.
نهادینهسازی پایان «جنگهای بیپایان» در دولت دوم ترامپ
ردّ «جنگهای بیپایان» از دوره نخست ریاستجمهوری دونالد ترامپ یکی از اصول ثابت گفتمان او بوده است؛ با این حال، تنها در دولت دوم اوست که این ایده بهطور کامل در متن راهبرد امنیت ملی آمریکا نهادینه میشود. پیام ضمنی سند روشن است: عصر درگیریهای نظامیِ فشرده، ملتسازی و رهبری مستقیم امنیت منطقهای باید به گذشته سپرده شود.
در این چارچوب، مقابله با تروریسم بدون توسل به جنگهای زمینیِ گسترده تعریف میشود؛ آن هم در وضعیتی پارادوکسیکال که «تروریستهای سابق» اکنون به شرکای عملی آمریکا تبدیل شدهاند. نمونه برجسته آن، احمد الشرع، رئیس جمهور سوریه معروف به ابومحمد الجولانی است که پیشتر رهبری شاخه وابسته به القاعده یعنی «جبهه النصره» را برعهده داشت. همزمان، ترویج دموکراسی و حفاظت از حقوق بشر عملاً از دستور کار کنار گذاشته میشود و جای خود را به اولویتهایی چون فرصتهای کسبوکار، سرمایهگذاری و شراکتهای اقتصادی میدهد؛ چرخشی که منطق واقعگرایانه و غیرایدئولوژیک راهبرد جدید را آشکارتر میکند.
اما نویسنده یادآوری میکند که واقعیتهای میدانی الزاماً با این روایت همخوان نیست و این پرسش را پیش میکشد: آیا با نمونهای دیگر از بدخوانی کلاسیک واشنگتن از خاورمیانه روبهرو هستیم؟ در این چارچوب، آمریکا ظاهراً تصمیم گرفته رهبران و دولتهای منطقه را «همانگونه که هستند» بپذیرد و بهسوی اتحادهایی معاملهمحور و عملگرایانه حرکت کند؛ اتحادهایی که نه بر ارزشها، بلکه بر منافع اقتصادی مشترک استوارند.
با این حال، پرسش محوری همچنان باقی است: آیا فرضهایی که راهبرد امنیت ملی بر آنها بنا شده، واقعاً معتبرند؟ استقلال انرژی آمریکا واقعیتی انکارناپذیر است، اما سازوکار اوپکپلاس با محوریت روسیه و عربستان همچنان نقشی تعیینکننده در تنظیم و تثبیت قیمت جهانی نفت دارد؛ واقعیتی که حتی با شعار «حفاری کن عزیزم، حفاری کن» نیز نمیتوان آن را نادیده گرفت.
علاوه بر این، فاصلهگرفتن آمریکا از خاورمیانه میتواند خلأیی ایجاد کند که چین یا روسیه برای پر کردن آن پیشقدم شوند. در نهایت، واشنگتن با لحنی آمیخته به اطمینان ادعای «نابودی» ظرفیت غنیسازی هستهای ایران را دارد؛ اما پرسش کلیدی این است که آیا ارزیابیهای اطلاعاتی اسرائیل نیز چنین خوشبینیای را تأیید میکند یا نه؛ بهویژه آنکه در متن سند راهبرد امنیت ملی هیچ نشانه روشنی از یک مسیر دیپلماتیکِ آینده به چشم نمیخورد.
خوشبینیِ سند، واقعیتِ میدان؛ شکاف راهبردی آمریکا در خاورمیانه
در برابر ادعای «حرکت به سمت حلوفصل منازعات منطقهای»، این جمعبندی دستکم در وضعیت فعلی بیش از آنکه بر واقعیتهای میدانی تکیه داشته باشد، رنگوبوی خوشبینی دارد. در غزه، حماس خلع سلاح نشده و آینده فازهای دوم و سوم آتشبسِ پیشنهادی ترامپ همچنان در هالهای از ابهام است؛ ابهامی که فقط به جزئیات اجرایی محدود نمیشود، بلکه ریشه در همان گرههای اصلی دارد: حقوق فلسطینیان و مسئله دولت سازی. این دو موضوع نه در متن طرح و نه در قطعنامه همراه آن در سازمان ملل، بهروشنی و بهصورت الزامآور حلوفصل نشدهاند. بدیهی است که همین شکاف، مستقیم بر افق «پیمانهای ابراهیم» هم سایه میاندازد. به همین دلیل، پیوستنِ کلیدیِ عربستان سعودی دقیقاً در همان نقطهای متوقف شده که همهچیز به آن برمیگردد: تا زمانی که افق قابلقبولی برای حقوق فلسطینیان و مسیر دولتسازی ترسیم نشود، تعلیق ریاض نه یک تاکتیک موقت، بلکه یک منطق راهبردی خواهد بود.
در لبنان نیز تصویرِ «خلع سلاح» به همان اندازه که روی کاغذ ساده به نظر میرسد، در میدان با مقاومت سخت حزبالله روبهروست؛ مقاومتی که حتی در واشنگتن هم بهعنوان یک واقعیت محدودکننده پذیرفته شده است. مقامهای ارشد آمریکایی از جمله چهرهای در قامت یک فرستاده مانند تام باراک صریح یا ضمنی درباره عملیبودن چنین راهبردی تردید نشان دادهاند. همین تردید، بهتدریج در گفتار عمومی هم بازتاب پیدا کرده و انگار واژه «خلع سلاح» آرامآرام عقب مینشیند تا اصطلاح «مهار» جای آن را بگیرد.
در مورد سوریه نیز ادعای سند راهبرد امنیت ملی مبنی بر اینکه این کشور میتواند تثبیت شود و «جایگاه شایسته» خود را در منطقه باز یابد، دستکم در بهترین حالت امیدبخش است؛ چون پیچیدگیهای دوره پسااسد را کماهمیت میگیرد. در چنین دورهای، هم امکان برخورد مستقیم اسرائیل و ترکیه بهعنوان دو بازیگر فعال و حاضر در صحنه وجود دارد و هم مسئله کردها همچنان گرهخورده و حلنشده باقی مانده است. در یمن و پرونده حوثیها هم نباید کاهش وزن خبری این بحران را با تغییر موازنه میدانی اشتباه گرفت. بیرون رفتن این موضوع از تیترها نه الزاماً نتیجه شکست حوثیها، بلکه بیشتر محصول یک ترجیح سیاسی در واشنگتن بوده است: حرکت به سمت آتشبس.
در متن «راهبرد امنیت ملی» آمریکا، نام اسرائیل بهندرت به میان میآید؛ و همان موارد معدود نیز از اشارهای مبهم فراتر نمیروند که صرفاً بر ضرورت «امن» ماندن این کشور تأکید دارد. نه خبری از تعهد «آهنین» و همیشگی واشنگتن به دولت یهود است، نه اشارهای به «ارزشهای مشترک» دیده میشود و نه روایت آشنای اسرائیل بهعنوان «تنها دموکراسی خاورمیانه» تکرار شده است.
مجموع این حذفها و سکوتها، تصویری از نوعی واگراییِ در حال ظهور میان راهبرد اعلامی ایالات متحده و واقعیتهایی ترسیم میکند که این راهبرد بر آنها بنا شده است؛ چراکه تحولات میدانی، روایت متفاوتی را پیش چشم میگذارند. این پرسش، ناگزیر، مطرح میشود که آیا واشنگتن بار دیگر در دام یک بدخوانی کلاسیک از خاورمیانه گرفتار شده است یا نه. در سطح کلانتر، راهبرد امنیت ملی آشکارا در پی کاهش تاریخی هزینههای سیاسی و مالی آمریکا در خاورمیانه است؛ رویکردی که همزمان با تمرکز بر فرصتهای بزرگ کسبوکار در خلیج فارس و پروژههای بازسازی مناطق ویرانشده از جمله غزه و سوریه، دنبال میشود. این اهداف، در ظاهر، منطقی و قابل دفاع به نظر میرسند؛ اما تحقق آنها تقریباً بهطور کامل به «مهار» منازعات منطقهای گره خورده است؛. فرضی که نه میتوان آن را بدیهی و نه تضمینشده دانست.