من از مدتها قبل با خواهرم اختلاف داشتم و گمان میکردم او با افرادی رابطه دارد. ما بارها با هم دعوا کرده بودیم، اما هیچوقت مشکل میانمان حل نمیشد. شب حادثه من و خواهرم در خانه تنها بودیم و در ظاهر هم مشکلی وجود نداشت. او برایم شام آورد و از من پذیرایی کرد. بعد از خوردن غذا احساس کردم صورتم میسوزد. اصلا حال خوبی نداشتم برای همین رفتم که بخوابم، اما هر کاری کردم خوابم نمیبرد. تا ساعت دو شب بیدار بودم. حسابی کلافه شده بودم. از آنموقع بود که صداهایی در سرم پیچید و هر کاری میکردم از بین…