ناگهان آن مرد بی رحم تیغه چاقو را زیر گلویم گذاشت و با تهدید به مرگ سرم را به داخل شمشادها خم کرد آن قدر ترسیده بودم که از وحشت همه پیکرم میلرزید. آن مرد با چشمانی از حدقه بیرون زده، شال و روسری ام را برداشت و با آنها دستها و پاهایم را بست و مرا وسط شمشادها انداخت و