من هم روزی برف را دوست داشتم/ درباره عکسی از کارتنخوابهای مشهد
سوزی که شما اسماش را «هوای زمستانی» میگذارید، برای من استخوانسوز است. آسمان همان آسمان است، نعمت همان نعمت، اما وقتی سقفی نباشد، نعمت، نقمت میشود.
امیر جدیدی در هممیهن نوشت: بالاخره رسید؟ همین شبهاست؟ این شبها را که توی تقویم نمینویسند. من هم اینها را از کسی و جایی ندیده و نشنیدهام. من نه گوشی هوشمند دارم، نه اتاقی که روی مبلاش لم بدهم و اخبار هواشناسی را دنبال کنم. من همه اینها را از سوز استخوانهایم میفهمم. همیشه همین موقعهای سال میآید.
از وقتی که خورشید زودتر جُل و پلاساش را جمع میکند تا روی دیگر عالم را گرم کند. من وقتی آمدنش را میفهمم که کارتنم خیس میشود. شما ولی طور دیگری این آمدن را میفهمید… همین روزها که سامانههای بارش را دنبال میکنید. همین شبها که فیلم برفباریدن روی شهرها را برای هم میفرستید.
همین شبها و روزها که برف تمیز و عزیز، سیوسهپل و نقش جهان را سفید میکند. همین وقتها که رقص بچههای بندرعباس را میبینید و قربانشان میروید. برف قشنگ است، بر منکرش لعنت. باران نعمت است، باز هم بر منکرش لعنت. اما برف و بارانی که بعدش نتوانی لباست را عوض کنی و تنت را به آب گرم بسپاری، عذاب نیست؟
همین شبها که قند توی دلتان آب میشود، دندانهای من از سرما بههم میخورد. سوزی که شما اسماش را «هوای زمستانی» میگذارید، برای من استخوانسوز است. آسمان همان آسمان است، نعمت همان نعمت، اما وقتی سقفی نباشد، نعمت، نقمت میشود.
من زیر همین آسمان شهر خوابم میبرد، یا نمیبرد. چه فرقی میکند؟ من معنای شادی شما را میفهمم. اصلاً من هم روزی برف را دوست داشتم. من هم روزگاری صبحها دیرم میشد. کلیدم را جا میگذاشتم. کفشهایم را واکس میزدم. عصر به عصر به مادرم زنگ میزدم.
من هم اسم دارم، خاطره دارم. نه اینکه بخواهم گلایه کنم. اصلاً من که باشم که گلایهام به دل شما بنشیند. فقط یکچیز، حالا که زمین و زمان و آسمان با ما سر لج گذاشته.
حالا که کارتنها در چشم بههمزدنی نرم میشوند، حالا که گرما غول آمد و ما بسمالله… یادتان باشد که زیر این برف قشنگ، زیر این باران تمیز، هست آدمی که سقفاش آسمان است. یک سلام، یک کارتن، یک نگاه بیقضاوت، یک… ما هنوز زندهایم.
![]()